پلک هایم سنگینی میکنند
به سختی از لابه لای روزنه چشمان نیمه بازم،به پنجره خیره می شوم
قاب چوبی را که چشمانم دور میزند،روی وسعت تاریکی شب آرام میگیرد،دیگر من می مانم و رویایی که نمی دانم از کدام نقطه آغاز میشود؟
صدای خنده ی معصومانه ی کودکی را میشنوم،متقاعدم میکند که مهتاب را از پیراهن شب بردارم تا دکمه ی پیراهن خود کند
به تعبیرش میخندم
لبهایش را ورمی چیند،بغض میکند:آخه پیرهن شب این دکمه خوشگلو میخواد چیکار کنه؟
میخندم
صدای خنده های کودکانه در درونم می پیچد
باز هم انگار در کودکی های ناتمام خودم غرق شده ام
خیره میشوم به مهتاب
سهراب در درونم زمزمه میکند:ماه بالای سر آبادی ست
اما پس تکلیف دکمه ی پیراهن من چه میشود؟
سلام گرامی





من این چند مدت نبودم والا ...
و گرنه سر می زدم
کلاسام هم که شروع بشه دیر به دیر آپ می کنم
متن های ادبی تون فوق العادست ... سایتتون هم مبارک باشه
ولی مثل اینکه یه مشکلاتی داره ... با اکسپلورر که نظرات رو نشون نمیده ... با فایر فاکس هم امکان نظر دهی نداره ...
در پناه حق ... خوب و شاد باشید