کودکانه های من

شعر ها و دل نوشته هایم که می خواهم از هاله ی سکوت بیرون آیند

کودکانه های من

شعر ها و دل نوشته هایم که می خواهم از هاله ی سکوت بیرون آیند

مطالب جدید من در patina.ir

پست جدید من در وبسایت کودکانه های من منتشر شد

تولد وب سایت


با سلام به همگی

وب سایت من متولّد شد

از این به بعد میتونید نوشته های منو تو وبسایت www.patina.ir بخونید

منتظرتونم


(البته یه مشکلات کوچیکی تو بخش نظرات داره که انشاالله به زودی درست میشه)

خواهش میکنم نظرات سازنده تون رو ازین به بعد تو وبسایتم ثبت کنین

با تشکر از همه ی دوستانم

دکمه



پلک هایم سنگینی میکنند

به سختی از لابه لای روزنه چشمان نیمه بازم،به پنجره خیره می شوم

قاب چوبی را که چشمانم دور میزند،روی وسعت تاریکی شب آرام میگیرد،دیگر من می مانم و رویایی که نمی دانم از کدام نقطه آغاز میشود؟

صدای خنده ی معصومانه ی کودکی را میشنوم،متقاعدم میکند که مهتاب را از پیراهن شب بردارم تا دکمه ی پیراهن خود کند

به تعبیرش میخندم

لبهایش را ورمی چیند،بغض میکند:آخه پیرهن شب این دکمه خوشگلو میخواد چیکار کنه؟

میخندم

صدای خنده های کودکانه در درونم می پیچد

باز هم انگار در کودکی های ناتمام خودم غرق شده ام

خیره میشوم به مهتاب

سهراب در درونم زمزمه میکند:ماه بالای سر آبادی ست

اما پس تکلیف دکمه ی پیراهن من چه میشود؟

حجم اندوه

دلم میپژمرد در کوچه های تنگ تنهایی

من امشب باز بیتابم در این افسون شیدایی

تو را گم کرده ام در لحظه های سرد در تردید

کجایی نازنین من مگر بازت نخواهم دید

چرا رنجیده ای از من،شگفتا از غم و دردم

دمی با من بمان ای جان،فدای بودنت گردم

نگاهت میرود تا دور تا خطی ز ناپیدا

درون سینه ی دردم فکندی اینچنین غوغا

بگو با من کدامین دل تو را از من جدا کرده

کدامین دست بی حاصل چنین با من جفا کرده

من و سهمی ز غم از حسرت از اندوه از تقدیر

هجوم سرد خاموشی،تمام حجم یک تقصیر

من و بغضی که نشکفته ست در اندوه و دلتنگی

صف این صخره های هجر سرتاپا همه سنگی

من و مهتاب و یاد تو،دو چشم ناشکیبایم

تو بودی کاش با من تا ابد مهتاب زیبایم

میان سوز اشکم میرسی آیا نمیدانم

به عشقت تا عبور صبح در این کوچه می مانم

نیاز سبز دستانم،تمام ناز لبخندت

دلم با اختیار خود چنین افتاد در بندت

کنار ساحل چشمت،دلم آرام میگیرد

غم و اندوه من با یاد تو آن لحظه میمیرد


پاتینا

1386

کودکی هایم را پس بدهید




روزها و سال ها میگذرد از آن روزی که برای اولین بار قلم به دست گرفتم تا التهابات ذهن خسته ام را بر صفحه های بی جان بنگارم

نمی دانم چه کسی اینگونه نوشتن را به من آموخت؟

شاید هیچ کس

آری هیچ کس!

تا جایی که به یاد دارم تنها بودم

تنها بودم و نوشتم برای یافتن همدمی میان آن همه تنهایی هایم

اما اکنون که به خود می نگرم هیچ چیز از آن روزگاران در من نمانده ست

دیگر خودم را نمی شناسم

نمیدانم چرا و از کدامین روز گم شدم؟!

خاطرات مبهمم را که زیر و رو میکنم به جایی نمیرسم

اما یک چیز هنوز هم تغییر نکرده

تنهایی هایم

کاش میشد به آن روزها برگردم و خود را بیابم

میخواهم کودک درونم زنده بماند و زندگی کند

میخواهم باز هم در کوچه ها بدوم

میخواهم تنها دغدغه ام این باشد که دیر به مدرسه نرسم

میخواهم بازهم دوستان خیالیم را صدا بزنم

میخواهم شیطنت کنم بی آنکه بگویند از تو انتظار نمی رود

میخواهم صدای خنده های کودکانه ام گوش فلک را کر کند

میخواهم صدای زوزوه گرگ نوار قصه ام مرا بترساند

و شب ها که کابوس میبینم به آغوش مادرم پناه ببرم

میخواهم در حوض بزرگ حیاط خانه روستایی پدربزرگم،بی پروا آب تنی کنم

و باز هم در حال تاب خوردن برای تنهایی خودم غصه بخورم

با صدای بلند شعر بخوانم و رها شوم از هر چه قید

آه!

چه کسی کودکی مرا ربوده است؟!


رسم عشق

 تو آن شب بارش چشمان نمناک مرا دیدی

به رسم عشق خندیدی

نگاهت را ز من مستانه دزدیدی

ولیکن باز تابیدی

ز شرق سینه ی سردم

ندانستی که مدهوشم

که هر دم جامی از لعل لبت نوشم

حدیث آشنایم را نفهمیدی

من آن گمگشته در افسون چشمانت

که جان میگیرد از گلواژه های ناب لبخندت

دلم میگفت هستم تا ابد سرمست و پابندت

تو روزی آمدی از دوردست سبز رویایم

قرارم از کفم رفت و 

قرار عاشقی مان ماند

در پس کوچه های بی قراری ها

به رسم عشق خندیدی

نگاهت را ز من مستانه دزدیدی

سکوتم را برای لحظه ای حتی،نفهمیدی

ولی من خوب می دانم

تو آن آبی ترین لبخند احساسی

که همچون عطر شب بوها

میان دفتر شعرم همیشه تازه می ماند

پیاده رو

امروز سکوت غریبی در پیاده روی دلم حکم فرماست

و من غرق در تنهایی خویش لبریز شکوایه ام

آه

آنگاه که رهایم میکردی و میرفتی نمی اندیشیدی که ازین پس چه کسی از پیاده روی ساکت قلبم عبور خواهد کرد؟

فریاد کردم و نشنیدی

یا شاید نخواستی بشنوی

بایست،بمان

این پیاده روها بی تو غریبند

فریاد زدم:اگر برنگردی به خیابان خواهم رفت،پیاده روی بی تو را چه کنم؟

و آنگاه هر اتفاقی بیفتد تو مقصری

فریاد زدم

اما ...

دریغ

نشنیدی

به خیابان خواهم رفت...


راز

راستش یه سوال مدتهاست که تو ذهن من رژه میره هر وقت راجع بهش فکر میکنم یه جورایی سر در گم میشم نه اینکه درباره ش نظری نداشته باشم یا به هیچ نتیجه ای نرسیده باشم،نه

مساله اینکه جواب قانع کننده ای پیدا نمیکنم

به احتمال زیاد خیلی از شماهام مثل من مستند راز رو دیدین

و حتما شما رو هم بازم مثل من به فکر واداشته

راستش من میدونم اساسا تفکر مثبت داشتن چیز خوبیه که تو دینمون هم توصیه شده ولی اینکه یه فکر بتونه اینقدر قدرت داشته باشه که آینده و رخدادهاشو کاملا تغییر بده،خب نمیدونم شاید باورش برام سخته

حقیقتش من خودم تصورم اینه که هر فکری میکنم درست برعکسش اتفاق میفته و واقعا هم همینه

خب اگه راز حقیقت داره چرا راجع به من صدق نمیکنه؟!


سوال: آیا واقعا مستند راز حقیقت داره؟

اگر داره تا چه حد؟اصلا قدرت افکار ما چه مثبت و چه منفی واقعا چقدره؟

ممنون میشم راهنماییم کنید،جدا برام معضل شده



مترسک

مترسک آهی کشید و به دوردست ها خیره شد

حتی دیگر کلاغ های هر شبی هم سراغی از او نمیگرفتند

دخترکی را دیروز همراه پیرمرد صاحب مزرعه دیده بود،بعد از روزهای متمادی که تا کیلومترها اطرافش حتی پرنده ای هم پر نمیزد

دخترک کنارش مکثی کرده بود،به آستین هایش که در باد تکان میخورد مدتی خیره مانده بود و پرسیده بود:

پدربزرگ مترسک ها دست ندارند؟

پیرمرد نگاهی کرد و لبخند زد : چرا دخترم،دستهایی از چوب دارند تا کلاغ ها رویشان اندکی استراحت کنند و خندیده بود و سری تکان داده بود

دخترک اخمهایش را در هم کرد و گفت:مگر نباید کلاغ ها را از مزرعه فراری بدهند؟

پیرمرد خندید و گفت:چرا عزیزم ولی دیگر کمتر کلاغی از مترسک ها می ترسد

شب بود و مترسک به ماه خیره مانده بود و می اندیشید

به مترسکی که بود و نبودش فرقی نمیکرد

نه برای کلاغ ها

نه برای پیرمرد

و نه دیگر حتی برای چشمان مهربان آن دخترک

.

.

.

.

و لبخندی تلخ برای همیشه در چهره ی همه ی مترسک ها خشکید

                                



برداشت آزاد : متن بالا رو خودم نوشتم،خیلی خوشحال میشم اگه برداش هاتونو ازش بدونم 

پی نوشت: هر پست تحت عناوین شاعرانه های من و ادیبانه های من نوشته های خودمه ،متنهای ادبی و اشعار خودم

شهری در آسمان

اینجا زمزمی از نور پدید آمده است...و در اطراف آن قبیله ای مسکن گزیده اند که نور می خورند و نور می آشامند

زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور می رسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودانان حکومت دارند


سید مرتضی آوینی

پله پله تا اوج عرفان

روزی در راه سرزمین عشق،راوی برایمان سخنی گفت از مراحل عرفان

ابیاتی که به زیبایی این مراحل را توصیف میکرد


منزلگاه اول 

چو رسی به طور سینا ارنی مگو و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی


منزلگاه دوم

چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر

تو جواب دوست بشنو،چه تری چه لن ترانی


منزلگاه سوم

ارنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد

تو که با منی همیشه،چه جواب لن ترانی


منزلگاه آخر...

اوج عرفان

ما و موسی همسفر بودیم در سینای عشق

قسمت او لن ترانی،سهم ما دیدار شد


ما راهی سرزمین عشق بودیم،دیار شهدا

و آنانکه سهمشان دیدار شد همانانند که عند ربهم یرزقونند


تولدت مبارک

امروز روز تولدت توست

تویی که زندگی و هستی منی

امروز مصادفه با 9 شهریور و البته 20 رمضان المبارک

فردا روز شهادته مولای عزیز ماست

وقتی که گفتی تو همچین ایامی به حرمت امام مون جشن تولدی نداری،منو بیش از پیش شیفته ی زیبایی های روحیت کردی

به خاطر همین،به نوشتن این پست برای تو بسنده میکنم

روز زیبای طلوعت،ای نازنین من

روز تولدی دوباره بود برای حسن و مهربانی

9شهریور آن سال مصادف بود با ولادت پر نور هشتمین مولایمان،امام رضا(ع)

و چه روزی مبارک تر از این برای آغاز؟

تولدت شروعی بود بر بودنت کنار لحظه های من،و بودنت شروعی بر آرامش و اطمینان قلبیم

پس این سرآغاز و دمیدنت هزاران بار فرخنده باد

انتظار

این گوشه ی زمین دل من بیقرار توست

چشمان من سراچه ای از انتظار توست

روحم شکست در تب هر لحظه،در سکوت

ای آن که روشنای دلم وامدار توست

آهی ست بی شکیب در اعماق سینه ام

وین سینه ی فسرده من داغدار توست

اینجا میان این همه غربت،در این کویر

دستان سرد و بی رمقم سایه سار توست

من مانده ام میان هجوم غمی سترگ

پروانه های پرپر دل سوگوار توست

ای کاش میرسیدی و من تازه میشدم

آه،این خزان من به امید بهار توست

این گوشه ی زمین دل من بی ترانه است

این دشت های حسرت من،لاله زار توست

روزی تو میرسی من و دل منتظر به راه

این جاده های غم زده،چشم انتظار توست

مظلوم همیشه ی تاریخ

شهادت علی (ع) اگر چه مظلومانه است و فرق شکافته ی او اگر چه جگر سوز،اما اساس مظلومیت علی،نه در شهادت علی است و اوج مظلومیت او نه در فرق شکافته ی او.

مظلومیت علی نه بر پایه ی سکوت علی استوار است و نه بر مبنای صبر علی،که صبر و سکوت تنها دو شاخه اند از راز درخت ستبر و تنومند مظلومیت علی.

مظلومیت علی تنها در خانه نشینی و غصب خلافت جلوه ای از تجلیات ظاهری مظلومیت علی است اگر سر مظلومیت علی منحصر به دوران «پس خار در چشم و استخوان در گلو و میراث به غارت رفته صبر کردم» بود،بی شک در زمانه «همچون چله ی چوسفند دورم ریختند» از حصار مظلومیت در میامد

اگر دوران مظلومیت علی محدود به آن بیست و سه سال درد آلود بود،در آن پنج سال دیگر قاعدتا علی مظلوم نمی بود. و اگر تنها حیات علی مظلومانه بود،بی تردید علی هنگام شهادت با مظلومیت وداع کرده بود

پس چیست رمز مظلومیت علی؟!

بیشترین مظلومیت و بالاترین عذاب یک گوهر،ناشناخته و مهجور بودن آن است.

راز مظلومیت خورشید را یا در ابرهای سیاه متراکم باید جستجو کرد یا در نابینایی آدمیان.

و رمز مظلومیت علی در ناشناخته ماندن آن روز علی است در ناشناخته ماندن هنوز علی و در ناشناخته ماندن همیشه و هر روز علی ست

«رب ان قومی اتخذوا هذا القران مهجورا» 

  

سید مهدی شجاعی



ادامه مطلب ...

پرده پوش

فرقی نمیکند که کاری کرده باشم یا نه

فرقی نمیکند که دیگران پرونده ای سنگین تر از من داشته باشند یا سبک تر

وقتی عیبی،خطایی،خرده ای،لغزشی از من ببینند همه عالم را خبر میکنند تحقیرم میکنند،زمینم میزنند،برای نگفتنش باج میخواهند،تهدیدم میکنند روز و شب آدم را به هم می دوزند و همه را تاریک و سیاه میکنند.فرقی نمیکند که باشند گاه اسمشان دشمن است،گاه دوست.گاه حتی برادر؛مثل برادران یوسف

تو اما فرق میکنی وقتی سراغت می آیم،انگار بچه ای باشم کوچک و نحیف و باران زده

در باز میکنی،چیزی نمیپرسی،شماتت نمیکنی،سرکوفت نمیزنی فقط آرام حوله ی گرم و نرم و خوشبویی را دورم میپیچی

من را از عالم و آدم می پوشی هر چه عیب و خطا و لغزش و کجی همه را پنهان میکنی

پاتینا کوچولوی من

یه دختر بچه سه ساله

با موهای طلایی و لبای نازک مثل غنچه،چشمای روشن

چشمایی که هر کدوم یه رنگه مژه هاش یکی طلایی یکی مشکی

با دو تا واژه که همیشه اول سوالای ناتمومشه

بر چی؟؟؟

این بر چی ها تا جایی ادامه داره که میتونم بهت اطمینان بدم کم میاری

با یه صدای متفاوت و حرفایی که از هم سناش نشنیدی

یه عروسک داره اسمشو خودش گداشته میگی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پاتینا

و پاتینا شد سمبل نازی با پس زمینه سوگند کوچولوی طلایی من واسه کودکی هام

ماه خدا از راه رسید

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      ماه رمضان با همه زیبایی هاش از راه رسید

یادش بخیر بچه که بودیم کلی نقشه میکشیدیم تا سحرا از خواب بیدار شیم و وقتی بیدار میشدیم که صبح شده بود

یادش بخیر روزه های کله گنجشکی مون

از صبح صبونه نمیخوردیم تا ظهر که موقع افطارمون میشد بعد دوباره روزه بودیم تا موقع افطار بزرگترا

گاهی که تشنگی بهمون فشار میاورد حتی آب خوردنم روزه مونو باطل نمیکرد

یادش بخیر اون موقع ها چقدر به خدا نزدیکتر بودیم

دلامون ساده بود و بخشنده

شبای قدر میرفتیم به هوای حرف زدن با خدا،وقتی به خودمون میومدیم که رو پای مامان خواب بودیم و باید با زحمت پا میشدیم و با چشمای نیمه باز تا خونه میرفتیم

قربون صفا و خلوص اون روزامون

یادش بخیر بچگی هامون

انعکاس

انعکاس پدیده جالبی در طبیعته که نه تنها تو طبیعت بلکه تو اعمال و رفتار ما صدق میکنه حتما شمام فیلم انعکاسو دیدین من که خیلی دوسش دارم اگه ندیدین حتما ببینید براتون چندتا عکس از انکاس تو طبیعت گذاشتم خیلی خوشگلن امیدوارم خوشتون بیاد نظر یادتون نره

  




ادامه مطلب ...

خدا رو دیدم

دو شب پیش تو جاده قزوین تهران زمانی که به خونه برمیگشتیم تو لاین سه(لاین سرعت)ماشین پنچر شد

ادامه مطلب ...